فضایل امام هادی (ع)
1. علم
از آن حضرت در خصوص تنزیه آفریننده تعالى و یگانگى او و نیز پاسخهاى وى در مسایل و علوم مختلف روایات فراوانى نقل شده است.
از جمله روایاتى كه از آن حضرت درباره تنزیه خداوند نقل شده، روایتى است كه حسن بن على بن شعبه در تحف العقول آورده است. در آنجا امام هادى (ع) مىفرماید: به راستى خداوند وصف نشود جز بدانچه خودش، خود را وصف كرده. كجا وصف شود آن كه حواس از دركش عاجزند و اوهام بدو نرسند و تصورات به كنه او پى نبرند و در دیدهها نگنجد. در نزدیكىاش دور است و در دورىاش نزدیك. چگونگى را پدید كرده بدون آن كه گفته شود خود او چگونه است و مكان را آفریده بدون آن كه خود مكانى داشته باشد، از چگونگى...................
رویت آفتاب
ای در سپهر مجد و شرف، رویت آفتاب |
در بزم ما بتاب و، رخ از دوستان متاب |
از پا فتادهایم، ز رحمت، تو دست گیر |
ما را كه دل ز آتش داغت بود كباب |
جمعیم ما و لیك پریشان به یاد تو |
وز ما شكستهتر دل زهرا و بوتراب |
یا هادی المضلـّین، كز مردم ضلال |
جسمت در التهاب و روانت در التهاب |
تو آفتاب عالمی و از افول تو |
افتاده است در همه ذرات انقلاب |
ای آیت توكل و آیهی رضا |
دیدی جنایت از متوكل تو بی حساب |
گاهی دهد مكان تو در بركة السّباع |
گاهی درون محبس دشمن به پیچ و تاب |
تو زاده بزرگ جوانانی جنّتی |
ای از ستم شهید شده درگه شباب |
آن شربتی كه داد به اجبار دشمنت |
گویا شرنگ مرگ بــُد و آتش مذاب |
كاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد |
وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت آب |
ای بر درت نثار درود ملائـــكه |
امروز بر سلام "مــؤید" بده جواب |
"موید"
فضایل امام هادی (ع)
1. علم
از آن حضرت در خصوص تنزیه آفریننده تعالى و یگانگى او و نیز پاسخهاى وى در مسایل و علوم مختلف روایات فراوانى نقل شده است.
از جمله روایاتى كه از آن حضرت درباره تنزیه خداوند نقل شده، روایتى است كه حسن بن على بن شعبه در تحف العقول آورده است. در آنجا امام هادى (ع) مىفرماید: به راستى خداوند وصف نشود جز بدانچه خودش، خود را وصف كرده. كجا وصف شود آن كه حواس از دركش عاجزند و اوهام بدو نرسند و تصورات به كنه او پى نبرند و در دیدهها نگنجد. در نزدیكىاش دور است و در دورىاش نزدیك. چگونگى را پدید كرده بدون آن كه گفته شود خود او چگونه است و مكان را آفریده بدون آن كه خود مكانى داشته باشد، از چگونگى و از مكان بركنار است ، یكتا و یگانه است. شكوه و ابهتش بزرگ و نامهایش پاك است.
2. حلم
براى پى بردن به حلم آن حضرت كافى است به بردبارى و گذشت آن حضرت از بریحه، پس از آن كه دانست وى در نزد متوكل از او بدگویى كرده و به او افترا بسته و وى را تهدید كرده، توجه كرد.
3. كرم و سخاوتمندى
ابن شهر آشوب در مناقب مىنویسد: ابو عمر و عثمان بن سعید و احمد بن اسحاق اشعرى و على بن جعفر همدانى به نزد على بن حسن عسكرى رفتند. احمد بن اسحاق از وامى كه بر گردنش بود نزد حضرت شكایت كرد. آنگاه امام به عمرو كه وكیلش بود، فرمود: به او سى هزار دینار و به على بن جعفر نیز سى هزار دینار بپرداز و خود نیز سى هزار دینار برگیر.
ابن شهر آشوب پس از نقل این ماجرا گوید: این معجزهاى بود كه جز ملوك و پادشاهان آن را نیارند و ما از كسى چنین بخششى نشنیدهایم. همچنین در مناقب گفته شده است: اسحاق جلاب گوید: براى ابو الحسن (ع) در روز ترویه گوسفندان بسیارى خریدم و آن را در میان نزدیكانش تقسیم كردم.
4. شكوه و عظمت در دل مردم:
طبرسى در اعلام الورى به سند خود از محمد بن حسن اشتر علوى نقل كرده است كه گفت: همراه با پدرم بر در سراى متوكل بودیم. من در آن هنگام كودكى بودم و در میان گروهى از مردم از طالبى و عباسى و جعفرى ایستاده بودیم، كه ناگهان ابو الحسن (ع) وارد شد. مردم همگى از مركبهاى خویش پایین آمدند تا آن حضرت به درون رفت. یكى از حاضران از دیگرى پرسید: به خاطر چه كسى پایین آمدیم؟به خاطر این بچه؛ حال آن كه او از نظر سال از ما بزرگتر و شریفتر نبود. به خدا سوگند دیگر به احترام او از مركب خویش پایین نخواهم آمد. پس ابو هاشم جعفرى گفت: به خدا قسم كودكان چون او را مىبینند به احترام او پیاده مىشوند. هنوز دیرى نگذاشته بود كه آن حضرت به طرف مردم آمد. حاضران چون او را دیدند باز به احترام وى پیاده شدند؛ ابو هاشم خطاب به حاضران گفت: مگر نمىگفتید دیگر به احترام او پیاده نمىشوید؟ پاسخ دادند: به خدا قسم اختیار خود را از دست دادیم و از مركبهاى خود پیاده شدیم.
كتاب: سیره معصومان، ج 5، ص 236 - نویسنده: سید محسن امین - ترجمه: على حجتى كرمانى
گفتاری در مورد زندگی امام هادی علیه السلام
بخشی ازبیانات رهبر معظم انقلاب اسلامى به مناسبت شهادت امام هادى علیه السلام - 30/5/1383
... بالاخره در نبرد بین امام هادى علیهالسّلام و خلفایى كه در زمان ایشان بودند، آن كس كه ظاهراً و باطناً پیروز شد، حضرت هادى علیهالسّلام بود؛ این باید در همه بیانات و اظهارات ما مورد نظر باشد.
در زمان امامت آن بزرگوار شش خلیفه، یكى پس از دیگرى، آمدند و به دَرَك واصل شدند. آخرین نفر آنها، «معتزّ» بود كه حضرت را شهید كرد و خودش هم به فاصله كوتاهى مُرد. این خلفا غالباً با ذلت مردند؛ یكى به دست پسرش كشته شد، دیگرى به دست برادرزادهاش و به همین ترتیب بنىعباس تار و مار شدند؛ به عكسِ شیعه. شیعه در دوران حضرت هادى و حضرت عسگرى علیهماالسّلام و در آن شدت عمل روز به روز وسعت پیدا كرد؛ قوىتر شد.
حضرت هادى علیهالسّلام چهل و دو سال عمر كردند كه بیست سالش را در سامرا بودند؛ آنجا مزرعه داشتند و در آن شهر كار و زندگى مىكردند. سامرا در واقع مثل یك پادگان بود و آن را معتصم ساخت تا غلامان تُركِ نزدیك به خود را - با آذریهای آذربایجان و سایر نقاط اشتباه نشود - كه از تركستان و سمرقند و از همین منطقه مغولستان و آسیاى شرقى آورده بود، در سامرا نگه دارد. این عده چون تازه اسلام آورده بودند، ائمه و مؤمنان را نمىشناختند و از اسلام سر در نمىآوردند. به همین دلیل، مزاحم مردم مىشدند و با عربها - مردم بغداد- اختلاف پیدا كردند. در همین شهر سامرا عده قابل توجهى از بزرگان شیعه در زمان امام هادى علیهالسّلام جمع شدند و حضرت توانست آنها را اداره كند و به وسیله آنها پیام امامت را به سرتا سر دنیاى اسلام - با نامهنگارى و... - برساند. این شبكههاى شیعه در قم، خراسان، رى، مدینه، یمن و در مناطق دوردست و در همه اقطار دنیا را همین عده توانستند رواج بدهند و روز به روز تعداد افرادى را كه مؤمن به این مكتب هستند، زیادتر كنند. امام هادى همه این كارها را در زیر برق شمشیر تیز و خونریز همان شش خلیفه و علىرغم میل آنها انجام داده است. حدیث معروفى درباره وفات حضرت هادى علیهالسّلام هست كه از عبارت آن معلوم مىشود كه عده قابل توجهى از شیعیان در سامرا جمع شده بودند؛ به گونهایى كه دستگاه خلافت هم آنها را نمىشناخت؛ چون اگر مىشناخت، همهىشان را تار و مار مىكرد؛ اما این عده چون شبكه قوىیى به وجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمىتوانست به آنها دسترسى پیدا كند.
یك روزِ مجاهدت این بزرگوارها - ائمه علیهمالسّلام - به قدر سالها اثر مىگذاشت؛ یك روز از زندگى مبارك اینها مثل جماعتى كه سالها كار كنند، در جامعه اثر مىگذاشت. این بزرگواران دین را همینطور حفظ كردند، والّا دینى كه در رأسش متوكل و معتز و معتصم و مأمون باشد و علمایش اشخاصى باشند مثل یحیىبن اكثم كه با آن كه عالم دستگاه بودند، خودشان از فُسّاق و فُجّار درجه یكِ علنى بودند، اصلاً نباید بماند؛ باید همان روزها به كل، كلكِ آن كنده مىشد؛ تمام مىشد. این مجاهدت و تلاش ائمه (علیهمالسّلام) نه فقط تشیع بلكه قرآن، اسلام و معارف دینى را حفظ كرد؛ این است خاصیت بندگان خالص و مخلص و اولیاى خدا. اگر اسلام انسانهاى كمربسته نداشت، نمىتوانست بعد از هزار و دویست، سیصد سال تازه زنده شود و بیدارى اسلامى به وجود بیاید؛ باید یواش یواش از بین مىرفت. اگر اسلام كسانى را نداشت كه بعد از پیغمبر این معارف عظیم را در ذهن تاریخ بشرى و در تاریخ اسلامى نهادینه كنند، باید از بین مىرفت؛ تمام مىشد و اصلاً هیچ چیزش نمىماند؛ اگر هم مىماند، از معارف چیزى باقى نمىماند؛ مثل مسیحیت و یهودیتى كه حالا از معارف اصلىشان تقریباً هیچ چیز باقى نمانده است. این كه قرآن سالم بماند، حدیث نبوى بماند، این همه احكام و معارف بماند و معارف اسلامى بعد از هزار سال بتواند در رأس معارف بشرى خودش را نشان دهد، كار طبیعى نبود؛ كار غیرطبیعى بود كه با مجاهدت انجام گرفت. البته در راه این كار بزرگ، كتك خوردن، زندان رفتن و كشته شدن هم هست، كه اینها براى این بزرگوارها چیزى نبود.
حدیثى درباره كودكى حضرت هادى است، كه نمىدانم شنیدهاید یا نه؛ وقتى معتصم در سال 218 هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى كه در آن وقت شش ساله بود، به همراه خانوادهاش در مدینه ماند. پس از آن كه حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو كرد و وقتى شنید پسر بزرگ حضرت جواد، على بن محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناك است؛ ما باید به فكرش باشیم. معتصم شخصى را كه از نزدیكان خود بود، مأمور كرد كه از بغداد به مدینه برود و در آن جا كسى را كه دشمن اهلبیت است پیدا كند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد. این شخص از بغداد به مدینه آمد و یكى از علماى مدینه را به نام «الجُنیدى»، كه جزو مخالفترین و دشمنترینِ مردم با اهلبیت علیهمالسّلام بود - در مدینه از این قبیل علما آن وقت بودند - براى این كار پیدا كرد و به او گفت من مأموریت دارم كه تو را مربى و مؤدبِ این بچه كنم، تا نگذارى هیچ كس با او رفت و آمد كند و او را آنطور كه ما مىخواهیم، تربیت كن. اسم این شخص - الجنیدى - در تاریخ ثبت است. حضرت هادى هم - همانطور كه گفتم - در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حكومت بود؛ چه كسى مىتوانست در مقابل آن مقاومت كند. بعد از چند وقت یكى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدى را دید و از بچهایى كه به دستش سپرده بودند، سؤال كرد. الجنیدى گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یك مسأله از ادب براى او بیان مىكنم، او بابهایى از ادب را براى من بیان مىكند كه من استفاده مىكنم! اینها كجا درس خواندهاند؟! گاهى به او، وقتى مىخواهد وارد حجره شود، مىگویم یك سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو - مىخواسته اذیت كند - مىپرسد چه سورهیى بخوانم. من به او گفتم سوره بزرگى؛ مثلاً سوره آلعمران را بخوان؛ او خوانده و جاهاى مشكلش را هم براى من معنا كرده است! اینها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟!
ارتباط این كودك - كه علىالظاهر كودك است، اما ولى الله است؛ «و آتَیناهُ الحُكمُ صَبیًّا» - با این استاد مدتى ادامه پیدا كرد و استاد شد یكى از شیعیان مخلص اهلبیت!
شد غلامى كه آب جو آرد آب جوى آمد و غلام ببُرد
0 نظرات:
ارسال یک نظر